نتایج جستجو برای عبارت :

هووف

هووف چقدر امروز خسته شدم رفتم پای تخته با اینکه هیچی بلد نبودم :( کلی تمرین حل کردم ینی استاد خودش تند تند میگف :) خلاصه که اوصاعم خیلی داغونه و گف از کل کلاس چهارشنبه و شنبه و دوشنبه اینده قسمت بندی کرد که امتحان بگیررره تازه امروز یک کوچولو یاد گرفتم و از اون قاطی بودن دراومدم.
البته معما چون حل شود آسان شود :/ 
عععع راستی خیار ترشیم آماده شده امشب با ماکارونی میخوریم :)) فک کنم ۳ روز شد! 
یک فیلم جذاب دیدم که یک سکانسش خیلی خیلی دوست داشتم ینی همون صحنه ایه که حقیقتش رو توی زندگی خودم احتیاج دارم :) اون سکانس جدا کردم فرستادم کانال :) 
همون جایی که دختر بخاطر مرگ برادرش ناراحته و برای این پسره (همکار) درد و دل میکنه فقط واکنشهای مرد جاذاب بود حتی نگاه کردناش!
هووف چی بگم؟ بازم خواستم حرفم بزنم نتونستم :/ حرف زدن سخت شده 
هرجور کلمات کنار هم میچینم بازم حس منو درست نشون نمیده...
بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.
مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.
وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.
تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.

امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا
روزایی که کار نمیکنم به شدت میره رو مخمو آزارم میده یه حس بد کل وجودمو میگیره. دیروزم از این روزا بود که خوب کار نکردم.  سر موضوعیم خیلی ناراحتم از خودم :( در مورد عکاسیمه. هووف بیخیال همچنان باید تلاش کنم. فروردینمو خیلی خوب گذروندم. خدا کنه از پس اردیبهشتم بر بیام. دیشب یه خواب تخیلی فانتزی کابوس وار دیدم خیلی بد بود. نمیتونم تعریفش کنم چون نمیدونم چجوری بگم که اصل قضیه درک بشه :/ صبح یه دور ساعت شیش بیدار شدم بعدش دوباره خوابیدم الانم یه ربع ب
روز پنجشنبه با ده کیلو آلبالو شروع شد. من کمک کردم تا الان اما دیگه بسه گفتم برسم به کارم. نمیدونم زبانو از کجا شروع کنم. استرس امتحانشو دارم همینم باعث میشه قفل کنه مغزم. از آخر شروع میکنم به اول چون اخریاش سخت تر از اولشه. استرس اونجایی از امتحانو دارم که باید گوش بدی علامت بزنی اگه نشنوی دیگه تکرار نمیشه :( 
به نظرت نمرم چند میشه؟ هووف نباید به این چیزا فکر کنم اما دست خودم نیست. فکر میکنم از پسش بر بیام با این که اعتماد بنفسم صفره. ولی باید تم
خب ببین کی اینجاست که باید پروپوزال بنویسه و بفرسته واس استاد تا تایید کنه و اصلاحش کنه و تا دوباره ببره بده استاد امضای "حقیقی" بزنه!
نمی‌دونم به خاطر انجام دادن کاراییه که هیچوقت انجام نمی‌دادم یا چی، ولی این یه هفته اخیر احساس خوبی دارم، احساس اینکه می‌خوام کم کم آماده بشم برای تغییر. نمی‌دونم. ولی می‌ترسم. احساس می‌کنم این فقط به خاطر اینه که ازون تابستونی که توش بیکار بودم و هیچ کاری نمی‌کردم در اومدم و الان سرم شلوغ‌تره، ولی وقتی پ
چند وقت پیش واران پستی در رابطه با رعایت بهداشت نوشت...
من شغل و رشته ام خب جوریه که با آدمها و اقشار مختلف سرکار دارم... 
یعنی یه جوری بهداشت پایینه که من وقتی یه آدمِ تمیزِ بی بو بین مراجعه کننده ها میبینم چشمم برق میزنه...
ولی تو خیابون و ... کمتر انتظار دارم اون سطح از بهداشت پایین رو ببینم...
اما اخیرا نمیدونم شانسِ منه ، چیه ، همه اش گیر این آدم ها میفتم...
تو چند تا مغازه وارد شدم ،که از بوی گند آدمها ، خصوصا زنها! مجبور شدم سریع بیام بیرون...
باو
خب بچه ها امروز روز خوب و باحال و یکم عجیبی بود. 
بذارید اول براتون کدوم رو بگم؟
این پسر های کسخل.اوه خدایا!
واقعا این پسرها عجب موجوداتی هستن. خیلی سخت میشه فهمیدشون . یعی حتی دخترای با روابط اجتماعی خیلی بالا و باحال هم کم میارن جلوی این موضوع.
ارتباط با دختر ها خیلی راحتتر و باحال تر هست راحت میتونی باهاشون دوست بشی. هر چی حس میکنی رو بگی و کلی بخندین.
پسره عین سگ پاچه میگرفت. واقعا معلوم نیست چشونه. از بچه های دانشگاهه. هووف. منم گند زدم به هیک
مخم دیگه برای زبان نمیکشه. از وقتی بیدار شدم پای زبان بودم چهار تا درسو گوش کردم به سی دیش نوشتم کلمه هارو ریدینگ و کانورسیشنو کار کردم. هووف جمله هنوز نساختم ولی الان واقعا مغزم یاری نمیکنه حداقل تا دو سه ساعت دیگه. هرچند که از خودم دیکته امتحان گرفتم لغتایی که بلد نبودمو نوشتم والان دارم تکرارشون میکنم تا یادم بمونه اما این تموم بشه میخوام کتاب بخونم. اول مقاله ی از اثر تا متن رو میخونم. خود مقاله اشو از کتاب به سوی پسامدرن با تدوین و ترجمه
ده روز به شروع ترم رفتم عکس اُ پی جی گرفتم!
بدارین از اینجا بگم، قبلش حدود یه ماه قبل،، رفتم معاینه پیش یه دندونپزشکی که فکر کنم تازه فارغ التحصیل شده بود و بسیار با شخصیت و بقول خودمون خاکی بود! ولی خب از وقتی که عکس نوشت تا وقتی که برم زمان زیادی طول کشید و گویا منقضی شده بود :/ تو همون ساختمون رفتم پیش یه دندونپزشک دیگه و ازش خواهش کردم که واسم همینو بنویسه و با هزار منت "منشی"!!!! بلاخره دکتر نوشت، ازش پرسیدم دندونای عقل رو جراحی میکنید؟ گفت نه!
جا داره بگم که در چهارمین روز از ماه مبارک دقیقا یک کیلو وزنم به فنا رفت و خب برای منی که کمبود وزن دارم اصلا چیز خوشحال کننده ای نیس!! البته دروغ چرا...یکم پهلو داشتم که الان ندارم و راضی ام ولی خانواده بفهمن لاغر شدم دیگه رسما میکشنم 
از هادسون بیخبرم...کلا احساس میکنم با یه آدم دیگه طرفم..یعنی نمیدونم چرا پسرا وقتی میفهمن طرف بهشون علاقه مند شده کلا خیالشون راحت میشه و میرن دنبال زندگیشون...بعد از اون طرف ایشون  یه حالت دیوطور داره..میدونید که
از بچه ها شنیدم داره میاد ایران واسه کارهای برگشتش و تطبیق مدرک و این چیزا...گویا خیلی وقته دنبالشه و من خبر نداشتم.
به خاطر من میاد?نه...آدم اونجا موندن نیست و بی اغراق هر روز از غربت گله کرد و همینقدر احمقه که زندگی تو بهترین جای دنیا رو داره رها میکنه که برگرده تو سیستم کثافت پزشکی و بهداشت ایران و هی حرص بخوره...آخرین بار بهم گفت اینجا خوشحال نیستم میتونی بفهمی?و من گفتم نه!با حرص دست کرد تو موهای ژولیده اش و گفت بیخیال بحث رو عوض کن...چکارش کنم
میگم خواب مامان‌خدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان. 
چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!
این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.
میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودی‌رنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخوا
دیروز رفته بودم مدرسه (آره جمعه رفته بودم مدرسه ، جای تعجب نداره چون اینجا ایرانه ) ، زنگ تفریح بوددیدم بچه ها جمع شدن دور یه سطل زباله و دارن میخندن یکی قمقمه (شده جمجمه ) پرت میکنه ، یکی آشغال هاشو پرت میکنه بعد یهو میرن عقب ، میان جلوعجیب شد برام
رفتم نگاه کردم اول چیزی ندیدم ، یه موش فاضلابی اونجا بودو بد ترین صحنه اونجا بود که دیدم موش میتونه به اندازه 80 سانت بپره بالا ولی سطل زباله یک متر بود حداقل
و در حالی که میپرید جیغ میکشید ، تاحالا جی
 با همون خشم و دلخوری گفت:
- هنوز مارو قابل نمی‌دونی، ولی تو برام از خواهر نداشته‌ام هم عزیزتری فکر نکن با یه حرفت بی‌خیال میشم.
از حرفش مملو از لذت شدم و با چشمهایی که از برق شوق اشک می‌درخشید، لب زدم:
- ممنونم دانیال بخاطر همه‌ چیز.
دانیال با صورتی کبود و کمی تعجب بهم نگاه کرد و بادیدن چشمهام گره‌ی اخمش کورتر شد و باصدای بم وگرفته‌اش گفت:
- جمع کن خودت رو، همیشه‌ی خدا چشمات تره.
نفسش رو عصبی بیرون داد:
- اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم، دستش ر
خیلی جاها شنیدم و دیدم که بعضی از خانواده ها خیلی خوب و بچه و یا بچه های بسیار بدی دارند
(تر و ترینش فرقی نمیکند)و یا بعکس پدرومادر بد و فرزندان خوب!!...برایم عجیب و گنگ است و 
این روزها بسیار به این موضوع فکر میکنم بزارید کاملا اونچیزی که تو ذهنم هست رو براتون شرح بدم...
خب میخوام ازاینجا بگم که 
مثلا از زبون پدر و مادرم:فلانیو دیدی پدرش خوب مادرش خوب نمیدونم چرا بچه هاش اینجوری شدند
یا این جمله رو من خیلی تو زندگیم شنیدم اونم اینکه تو هر خانواده
سوار ماشین زمان میشم و هااام هاام گویان و بوق زنان میرم به گذشته چیزی که همیشه ارزوشو داشتم ، جان !!؟ نه آقای راننده زمانش و ایستگاهش مهم نیست ،قربون دستت من همین بغل پیاده میشم . هووف انگار یکم زیاد رفتیم عقب !!! اقای راننده قربون دستت یه دوتا ایستگاه بر گرد عقب ، حداقل ۱۴سال پیش باشه همون موقع که تازه خوندنو  یاد گرفتم . عه دور برگردون نزدیک نیست !!! خب بی زحمت جفت راهنمارو بزن دنده عقب بریم اخه پیاده خیلی راهه !.
خوب حالا من این نامه رو کجای این ا
به‌نظرم دیگه تا همین‌جا کافیه. من همون اول اولشم که این‌جا رو درست کردم، می‌دونستم که زندگی روزای خوب و بد داره. برای همینم اسمشو گذاشتم چهارِصبح اصلا. هوای گرگ و میش. نه روشنِ روشن. نه تاریکِ تاریک. نه سیاهی مطلق و نه سفیدی مطلق. مثل تمام آدمایی که دیدمشون. مثل خودم. مثل اون‌روز که به این‌نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی بی عیب و نقص باشی و مهربون و دوست‌داشتنی و کار راه بنداز؛ درنهایت، یه‌روزی، یه‌جایی تو میشی آدم‌بدهٔ قصهٔ یک
بسم الله الرحمن الرحیمهمون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.
پست های قبلی خاطرتان هست? همان که در مدح و ستایش کلاس ورزش و حال خوب بعدش برایتان سخن راندم? همان را می گویم. این بار که از دکتر دار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها