نتایج جستجو برای عبارت :

خواهرزاده هام :)

آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کم
دوستی دارم که خواهرزاده ی حاضر جوابی دارد، نه ببخشید خواهرزاده ی خیلی خیلی حاضرجوابی دارد! پسری پنج، شش سال که بعید می دانم بتوان جوابش را داد و او را ساکت کرد!
برای مثال دوستم تعریف می کرد که خواهرزاده اش کنار یکی از دوستان نشسته بود که آن مرد به خواهرزاده اش می گوید: اجازه میدی بوست کنم؟
خواهرزاده می گوید: باید یه چیزی بدی همین طوری که نمیشه!
آن مرد یک شکلات پیدا می کند و به او می دهد و می گوید: حالا اجازه میدی؟
خواهرزاده می گوید: نه!
مرد می پ
+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.
کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.
در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.
میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.
رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.
اما از طر
 
خوشحالی یعنی اینکه خواهرزاده ی اولیت  عروس بشه ^__^ و تو لباس عروسی ببینیش ^__^
ایشالا در کنار هم  خوشبخت بشن
ایشالا قسمت خودم :دی و همه جوانا
 
دیشب خیلیییی خوش گذشت خیلی خدا رو شکر
همش خوب بود خوبه خوب همش از ذوق و شوق عروس شدن عروس خانوم خندیدمم و شاد
بودم  تا آخر مراسم که خواهرزاده وسطیم (دومی) با حرفش و تلخ زبونیش متاسفانه اشک منو درآورد و شادی آخر مراسم رو برای من تلخ کرد :| 
( اینو  نوشتم که یادم بمونه  و همین جا ثبت میکنم که فردا روز فرامو
یکی از قشنگ‌ترین قسمت‌های تکنولوژی اینجاست که شما صبح ایمیل‌تون رو باز می‌کنید و از اون سر دنیا مورد خطاب اساتیدی قرار می‌گیرین که به پروژتون کمک می‌کنن، در حالیکه خودتون تو آشپزخونه ایستادید که شیر رو اجاق سر نره و خواهرزاده‌ی دو و نیم ساله‌تون با مگس‌کش شما رو نزنه.
 به اطلاع شما عزیزان میرسانم که یک جون به تعداد جون هام اضافه شد:-)
هم اکنون ششمین و اولین خواهرزاده پسر اینجناب چشم به جهان گشوده و خودش و مامانش و من هر سه تا حالمون خوبه:-):-):-)
قرار مثل خودم دو اسمه باشه ولی شما فعلا "امیرحسام" داشته باشین:-)
 
 
+ جای داداشم خالی, خیلی زود رفت و ندید این لحظه رو:`(((
مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(
رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.
میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.
گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت...
چی بگه آدم جز گریه؟
پاییز رو به من:هروقت خواستی جا بزنی به دلیل شروعت فکر کن.
خواهرزاده جان (محیا) در حالی که بستنی ش رو لیس میزنه:یعنی چی؟
پاییز:یعنی هر کاری رو که شروع کردی تموم کن.
محیا:یعنی گازش بزنم؟
:)))))))
 
پ.ن1:و نمی شود از درس خواندن فرار کرد...چرا که فردا باز هم امتحان داریم...اگرچه امتحان علوم عقب افتاد، اما امتحان زبان که سر جاشه...:/
 
پ.ن2:دلم می خواد سریع تر سال تموم شه و وقت پیدا کنم که کارای غیر درسی بکنم...یک عااالمه کتاب بخونم و نقاشی بکشم و...
 
پ.ن3:از طرفی ه
این اتاقی که هستم با خانه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند...
ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
   ژنتیک اینطوری است. وقتی بچه ای از موی ذرت میترسی و خیلی هم میترسی و مایه ی خنده ی خانواده هستی. ولی بزرگ می شوی و ریش در می آوری و دانشگاه می روی و آن قضیه فراموش خیلی وقت است فراموش شده. ولی خب یهو خواهرزاده ات به دنیا می آید و دایی می شوی و خواهر زاده ات هم از چیزهای پرز دار و ریش ریش دار می ترسد و باز همه یادشان می افتد که تو از موی ذرت می ترسیدی و باز مایه ی خنده می شوی.
#یاس
#یومونچه
خان دایی عزیزم،سلامامیدوارم حالا که نامه را گشوده و مشغول خواندن آن هستید،حال و احوالتان خوب و اوضاع بر وفق مراد باشد.سال نوی شمسی تان مبارک باشد و در سال جدید سلامتی و موفقیت در ایستگاه های قطار زندگی انتظار کشتان باشند.خان دایی جان، لابد از دیدن اسم خواهرزاده تان شگفت زده شده اید و بلند فکر کردید: « نکنه برای کسی اتفاقی افتاده؟!» و منشی تان در جواب گفته: « حتما باید اتفاقی افتاده باشه که یه خواهرزاده یادی از خان دایی اش بکند؟!» البته خوب که
این اتاقی که الان مستقر هستم با خونه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند... ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
پ.ن: خیلی دوست دارم سریع تر برگردم تهران...
اگه نمیخواین چرت و پرت و خاطره نوسی یه نفر رو بخونین این پست پیشنهاد نمیشه.
 
 
دیروز صبح با مامان و بابام راهی آمل شدیم. ساعت ۹.۵ رسیدیم و رفتیم چند تا فروشگاهی که من پیشنهاد دادم. سه جفت جوراب کیوت خریدم ^__^ ساعت ۱۲ کلاس فیزیولوژی داشتم با آزمایشگاه. سه زدیم بیرون از دانشگاه.
سر راه دیدیم نمایشگاه کتابی برپا شده با پنجاه درصد تخفیف. من کتاب های من ملاله هستم، نحسی ستارگان بخت ما، تخت خوابت را مرتب کن، سرباز کوچک امام، شب های روشن رو برای خودم،
خان دایی عزیزم،سلامامیدوارم حالا که نامه را گشوده و مشغول خواندن آن هستید،حال و احوالتان خوب و اوضاع بر وفق مراد باشد.سال نوی شمسی تان مبارک باشد و در سال جدید سلامتی و موفقیت در ایستگاه های قطار زندگی انتظار کشتان باشند.خان دایی جان، لابد از دیدن اسم خواهرزاده تان شگفت زده شده اید و بلند فکر کردید: « نکنه برای کسی اتفاقی افتاده؟!» و منشی تان در جواب گفته: « حتما باید اتفاقی افتاده باشه که یه خواهرزاده یادی از خان دایی اش بکند؟!» البته خوب که
خب باید بگم که من آدم چندان صبوری نیستم ولی همیشه فکر میکردم صبرو حوصله بچه داری و خونه داری رو دارم...تا اینکه دیروز تماما نظرم عوض شد..
رفتم خونه داداشم..زنداداشم با یه دستش مشغول هم زدن غذا واسه برادرزاده ام بودو با اون یکی دستش هم خوده شیطونشو بغل کرده بود...تو تمام مدتی که من تو آشپز خونه بودم دستی که کیانا (برادرزاده ام) رو بغل کرده بود همونطور مشغول کار خودش (مسئولیت سنگین نگه داشتن یه تپل) بود، ولی اون یکی دست کارای متفاوتی میکرد... خب تا ا
دوشنبه هجده تیر:
گفته بودم من و خواهرام هفته ای یه بار یا دو هفته یه بار دور هم جمع میشیم؟ مثلا از عصر یه روز تا عصر فرداش؟؟
امروز هم همینجوری بود.از عصر دیروز پیش هم بودیم.مهمون آبجی صاحبخونه.تا عصر امروز.نشسته بودیم دور هم که دختر خواهرم بخاطر یه وسیله ایش که کوروش برداشته بود با پا زد تو کمرش... 
کلا یه چند وقتیه پرخاشگر شده.رفتارش غیر دوستانه شده.خصوصا از وقتی توله سگ خریده چند بار پیش اومده من خیلی نرم درمورد رفتارش با کوروش و گیر دادنای بی
بخش سانسور شده قسمت دیشب سریال گاندو!

تغییر قسمتی از دیالوگی که در مورد "خواهرزاده رئیس‌جمهور" گفته میشود!این سریال براساس ماجرای شناسایی و دستگیری جیسون رضائیان (جاسوس آمریکایی) از تلویزیون درحال پخش است
جهت مشاهده ویدئو مربوطه به ادامه مطلب مراجعه نمایید :
ادامه مطلب
اوایل بهم می گفت آجی
بعد شد مامان
بعد تر آله
فکر می کنین چند وقته چی صدام می زنه؟ نامه!
 
+تو خونه ما، آدم بزرگا هم مثل بچه ها حرف میزنن.حالا گفت و گوی  این چند وقت  اخیر این طوری صورت می گیره:نامه یه چای میریزی برامون؟ نامه میای بریم بیرون؟ گوشی رو بده به نامه.نامه کجایی؟نامه کجا میری؟!
*نامه صورت دیگری از فاطمه است که خواهرزاده ی دو ساله ام مرا صدا میزند :)
++اون یکی خواهر زاده ام که بزرگتره بهم میگه: خاله فاطمه..اما وقتی خیلی دوستم داره و میخواد
هر روز دوازده و نیم ظهر، من از اتاقم بیرون میام تا یه چایی بردارممرغمون که تازه تخم کرده از لونه ش در میاد و قدقد میکنه
مادرم که غذای ناهار رو بار گذاشته، از آشپزخونه در میاد و میره تا به کمرش کمی استراحت بده
و خواهرزاده م که تازه از خواب پاشده از دست به آب درمیاد و با چشای پف کرده و دهنی که وا نمیشه میگه سالام.

موجودات خونه ی ما اهداف متفاوتی رو دنبال میکنن و روزها به همین ترتیب داره می گذره.
شما چه خبر؟
قرار بود اولین پست رمز دار خودمو بنویسم و یه خبری بدم از یه حرکت که زدم و برای خیلی از بیانی ها میتونه مفید باشه اما باز حساب کتاب کردیم دیدیم هنوز هم زوده!
این بماند!
 
 
اون پست ( اینجا )که گفتم برای خواهرزاده ام همیشه انیمیشن دانلود میکنم رو یادتونه؟
کلی حساب کتاب کردم دیدم واقعا بدجوری وابسته اینا شده
نتیجه اینکه دیگه براشون انیمیشن دانلود نکردم!
میرم براشون از کتابخانه کتاب میگیرم و البته فعلا استقبال خوبی شده و بیخیال تلویزیون شدن!
میخو
 
خب
مجید ویروس جدیدی اومده به اسم کرونا که فعلا بیشتر دنیا رو برده تو ترس و دلهره
تصورش رو کن  یه شهر یازده میلیون نفری چین تو قرنطینه رفته
من خیلی از این ویروس میترسم. نه برای خودم بیشتر بخاطر خواهرزاده برادر زاده ها
راستی زهرا هم یک ماهی میشه جراحی قلب کرده
دلم بینهایت برات تنگ شده
کاش واقعا اینها رو میخوندی
راهپیمایی 22 بهمن 1397 - قم
به همراه ریحانه کوچولو و خواهرزاده ها (فرزندان شهیدپرور آینده )

پ.ن: خداوند ما رو همیشه قدردان نعمت عظیم انقلاب قرار بده و روز به روز بصیرت و معرفتمون رو زیاد کنه تا وظایف خودمون رو به درستی و به موقع تشخیص بدیم و عمل به وظیفه کنیم و در انجام تکالیفمون کوتاهی نکنیم... ان شاءالله.
راهپیمایی 22 بهمن 1397 - قم
به همراه ریحانه کوچولو و خواهرزاده ها (فرزندان شهیدپرور آینده )

پ.ن: خداوند ما رو همیشه قدردان نعمت عظیم انقلاب قرار بده و روز به روز بصیرت و معرفتمون رو زیاد کنه تا وظایف خودمون رو به درستی و به موقع تشخیص بدیم و عمل به وظیفه کنیم و در انجام تکالیفمون کوتاهی نکنیم... ان شاءالله.
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
امشب فهمیدم که دوشنبه هم تعطیله...
یعنی سه روز تعطیلی پشت هم توی ماه رمضون...
امشب بله برون و عقد داییه...
دایی کوچیکی که همیشه تو دست و پای خواهرزاده ها بوده و خیلی ساله پروژه دوماد کردنش کلید خورده بود تا امشب که داره دوماد میشه....
من اما این سر دنیا یه ذره افطاری خوردم و نشستم با موبایلم بازی میکنم...
من هیچ وقت از نبودن توی عقد یا عروسی کسی غصه نخوردم...
امشب اما مدام زیر لب میگم پس من چی؟
پس من کجای این دنیام؟
چیزی که این غم رو ایجاد و تشدید میکنه
از میهن بانوی ایران سر زد از خاک عرب
آفتابی کز جمالش شد عیان آیات ربّ
حجّت حقّ، رحمت مطلق ، علیّ بن الحسین
درّة التّاج شرف ، ماه عجم ، شاه عرب
 
میلاد سید الساجدین ، امام العابدین ، یادگار کربلا ، محبوب پارسها ، خواهرزاده ی ایرانیان ، افتخار شیعیان حضرت سجاد ع بر امام زمان ارواحنافداه و عاشقانش مبارک باد.
  
اگر اشتباه نکنم ، تابستون ۷۵ یا ۷۶ بود که عزم سفر به مشهد کردیم.
خواهرزاده کوچکم که چند ماهی شایدم چند روز بود که بدنیا اومده بود بیمار بود و شب و روز آسایش رو از همه مون بخصوص خواهرم و دومادمون گرفته بود.
هر روز بی قرارتر از روز قبل گریه و بی تابی میکرد
برده بودنش دکتر و دکتر به خواهرم اینا گفته بود که باید آماده اش کنید برای جراحی و اتاق عمل ، مشکلش تا جاییکه یادم میاد نافش بود که گویا نیاز به جراحی داشت 
وقت عمل مشخص شد و گفتند شنبه روزی بای
امروز تنها بودم.هیچ اسنرسی نداشتم.
گفتم خوبه بشینم چیزهایی را از آنها لذت می برم،بنویسم.
نشستم فکر کردم و فکر کردم.....
۱- از با دوستانم بودن لذت می برم....
۲-از با فرزندانم بودن لذت می برم.....
۳-از با همسرم بودن لذت می برم.....
۴_از با پدر و مادرم بودن لذت می برم....
۵- از با خواهرم بودن....
۶-با برادرم بودن....
۷-با خواهرزاده هام بودن....
۸-با پدر و مادر شوهرم بودن....
۹-با خواهرشوهرهایم بودن....
۱۰-با بچه های خواهرشوهر ها بودن....
۱۱-با برادرشور و جاری بودن....
۱۲-در
سلام
حال و احوال؟کیفتون کوکه؟
خب آخرین پستم قبل امروز مربوط میشد به چهارماه قبل وقتی میخواستم برم پادگان.
اون مرحله از زندگیم هم تموم شد رسما و کارت پایان خدمتمو پریروز گرفتم بالاخره :|
رفتم پادگان و کلی هم برا بچه ها شیرینی خریدم و شام املت دادم بهشون :)))
کادریا از همشون پرتوقع تر بودن جز فرماندمون که کلا قبول نکرد.
بعدم سر یه موضوعی یه کادری نگهم داشت گفت نرو...
من ی روز بخاطرش موندم ولی حل نشد و خودم زدم بیرون :| الله اعلم
بعدش هم به مدت یکی دوم
از مامان خواهش کرده بودم که این چند ماه باهام راه بیاد تا بگذرن این روزها.
که مثلا مراقب باشه نوه هاش یهو سرشون رو نندازن بیان تو اتاق وسط تست زدن من
یا سر و صدای اضافه نباشه
یا کمتر دنبال مرغ و جوجه ها بدوئه و قدقد و جیک جیک شون در بیاد
به هر حال نمیخوام چشم سفید باشم و نمی خوام منکر این باشم که این روزها تو خونه وظیفه ی خاصی نداشتم و مامان همه رو زحمت کشیده انجام داده. و بیشتر از همه ی افراد، مامان بوده که حامی درس خوندن من بوده؛
اما
توی همین مدت
یک عادتی که پیدا کردم اینه که شب‌های امتحان جزوه می‌نویسم چون نوشتن رو از خوندن بیشتر دوست دارم و چون دلم میخواد از درس، نوشته هم داشته باشم. حالا یه صفحه مینویسم و به عنوان جایزه بیت آخر صفحه تقویم رو میخونم! دلم میخواد یه بیت پیدا کنم که استوری‌ش کنم ولی همشون زیادی سوز دارن و عاشقانه‌اند و من بیشتر فضاهای دیگه رو دوست دارم.
اما امروز جایزه‌های نفیس‌ دیگه‌ای هم داشتیم. مثلا اگه نوشتن همش تموم بشه فردا برای خودم دو تکه پیتزا و مرغ اسپ
 
خدا رو شکر میکنم به وجود شما دوستان خوبم !
پشت انتخاب مانتوی مراسم جشن عقدکنون خواهرزاده ام یه حرکتی علیه من بود که بخاطر رای شما دوستان بخیر گذشت .
ممنونم از تمام شما دوستانی که با حرفاتون و رای هاتون منو مصمّم کردین که رای نهاییم پوشیدن مانتوی خودم باشه !
 
میگه چی :
میگه :
دیگه زمونه عوض شده دیگه اعتمادها  متاسفانه کمرنگ شده 
میگه پشت هر لبخندی نمیشه اعتماد داشت.
سلام...
بالاخره سفر چهار روزه مون به شمال و دید و بازدید اقوام تموم شد...:)
سفر رفتن رو دوست دارم ولی از راه سفر متنفرمممم...:/
موقع رفتن ترافیک نبود ولی موقع برگشتن...اونقدر ترافیک بود ک من دیگه اعصابم ریخته بود به هم...عاخه راه سه ساعته رو 7 ساعته طی کردیم...:/
ولی شمال خییییلییی خوب بود...هوای خوب، خنک، سرسبزی...و دیگر هیچ...:)
محیای چهار ساله مون(خواهرزاده م) هم یاد گرفته موقع قایم موشک بازی آروم را ه بره که متوجه نشم کجاست...:)

+روز و شبتون پر از هوای خوب
اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران :)))
بلاخره بلیط هواپیما بمدت دو ساعت ارزون شد و من خدا رو شکر تونستم بلیط بگیرم ! 
( بعد از گذشت دو ساعت بلیط ها دوباره نجومی رفت بالا :| ) 
ولی به اندازه ی یه مسافرت اتوبوسی بشدت خسته و کوفته ام :| با یک ساک و یه کوله پشتی سنگین  و یه نایلون سوغاتی
( سنگین تر از بقیه وسایل) برای خواهرزاده ها ، از متروی فرودگاه تا نزدیک خونه ی آبجیم اینا رسیدم .
بماند کل مسیر رو این ها رو گرفتم و بابت این گردن درد هم گرفتم :| 
هم
سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.
خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی
تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت...
ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی دزدی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف...تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار
پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 
 
فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله
ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه.
سلام...
باید الان برم مونولوگ زبان بنویسم...ولی هیچییییییی به ذهنم نمیاااااد که نمیااااد...:((((
یعنی رسما ذهنم شده یک صفحه ی سفید سااااده ی ساااده...
 
پ.ن:با خواهرزاده م دارم تصویری حرف میزنم میگه خاله حالا عروسک هاتو نشونم بده ببینمشون...:))))))))
دلش برا عروسک هام تنگ شده...^...^
 
ذهنتون رنگی...
 
یاعلی...
خواهرزاده جان امروز برای اولین سفر بعد از ازدواجش رفت آنتالیا
بهش میگم آنتالیا چیه بیا برو مشهد و کربلا :/
ولی خب از اونجایی که اختیارش دست خودشه نه من،رفت که رفت:))
من خودم به شخصه به جز کربلا به هیچ نوع سفر خارج از کشور اعتقادی ندارم و اصلا مغز و اعصابم نمی‌کشه که روزی ولو برای تفریح برم خارج ،حالا هرجاش...
اون روزها که خاله جان عزم استرالیا کردو رفت که رفت ،خیلی بد بود...باورم نمیشد خاله ای که همه ش هفت سال ازم بزرگتر بود و بخاطر نزدیک بودن خون
بسم الله الرحمن الرحیم ./ 
خواهرزاده ام به ماهی قرمز توی تُنگ میگوید : « جوجو آبی » ! جوجه ای که در آب زندگی میکند ! جوجه : هر موجود کوچک جاندار ... دو ساله است و فقط پرنده ها ( مرغ ، خروس ، جوجه ، کبوتر و عروس هلندی را دیده . ) همه شان را به نام جوجه میشناسد. 
راستش چیزهایی هست که نمی دانیم ! نمیشناسیم ، برخی حتی از درک و تصورمان خارج است . همه ی ما آدم ها ناشناخته ها را به نزدیک ترین دانسته هامان نسبت میدهیم و برایش تعریفی ایجاد میکنیم . مرگ ، بهشت ، جهنم
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و  به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کوچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نش
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و  به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نشو
من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.
تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و... به صورت پسوند میاد.
۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.
۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.
حالا یکم از ماجراهامون بگم:
چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.
ج میگه اگه من تنبیه بشم
 
من از عروس مجلس عروس ترم :دی
یک بخاطر وجود آرایش باعث این شده که هیچی نخورم و دارم رسما از گرسنگی می میرم :|
دو خواهرزاده هام کلی ذوق کردند و گفتند خیلی خوشگل تر از قبل شدم :دی و خیلی عروس و ناز شدم :دی
سه چشمم نزنین انصافا دوبار جون سالم به در بردم تا حالا دو بار سُر خوردم :| 
چهار من آماده شدم ولی هنوز عروس آماده نشده :))
پنج ولی اگر بشه دعا کنین مثلا به این زودی زود عروس بشم خیلی خیلیی خوب میشه ^__^
شش : کفش عروس رو پوشیدم بلکه خدا خواست منم به زودی ع
ساعت دوازده شب هست و با حوصله دارم لاک میزنم!!! این یعنی حال دلم خوبه :)
ساعت دوازده شب هست و بدون توجه به لرزش دستم و کج و کوله شدنِ لاکم با ذوق به ناخن های قرمزم نگاه میکنم:)
ساعت دوازده شب هست و از مرورِ امروزم لبخند پت و پهن روی لبم جاخوش کرده :)
از یک روز زندگی چی میخوام مگه؟
سرکار با همکارها شوخی میکنم،بچه ها رو با عشق بغل میکنم و از لباس های تک تکشون تعریف میکنم.
خونه مامان بزرگه میرم و دیداری تازه میشه.
برای عیدی خواهرزاده ها خرید میکنم،برای
چند وقت پیش به طرز وقیحانه‌ای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همین‌جا درس بخونم شما (یعنی خانواده‌ام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته می‌شد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.
چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفته‌بودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی می‌خری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفته‌بود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو
پارسال رفتیم ملاقاتش شیمی درمانی کرده بود تمام موهاش و تراشیده بود
باب شوخی و باز کرد و خندید و بحث رفت سمت موی سر...
خواهرزاده ها و خواهرش موهاشون و نشون دادن و اون هم میخندید که دیگه غصه شامپو خریدن نداره و راحت شده
اصرار کردن که منم موهام و نشون بدم موهای من از همشون بلندتر بود
تازه هم هایلایت کرده بودم اتفاقا سشوار هم کشیده بودم 
وقتی اومدم خونه خیلی ناراحت شدم گفتم کاش موهام و بازنمیکردم
عذاب وجدانم به قدری بودکه یه وجب از موهام و کوتاه ک
سلاااامممم:)))
آبجی اولی و خواهرزاده گرامی و جان بالاخره اومدن^...^
 
خیلییی خوشحالم...الحمدلله:)
 
پ.ن1:فردا هم تعطیله...و امتحان میان ترم علومی که عقب افتاد...:)
 
پ.ن2:پنجشنبه رفتم بیرون، تا نصفه شب همش احساس می کردم ته گلوم غبار داره...اونقدر صدامو صاف کرده بودم که گلوم میسوخت...
خدا رو شکر که فردا رو تعطیل کردن...^...^
همین که خبر تعطیلی رو شنیدم زنگ زدم "ز.ع"و مبینا که تعطیله...مبینا میگه:بهترین خبری بود که میتونستی بهم بدیییی...:))))))
 
خلاصه که شبتون به خ
دو لکه ابر
دو لکه ابر
کارگردان : مهرشاد کارخانی
تهیه کننده : مجید عباسی

داستان فیلم

ابری برسر شهر سایه افکنده است،لکه ابری به دنبال لکه گمشده خود می گردد... کسری به دنبال خواهرزاده گمشده‌اش ، شهر را جست و جو می کند. در همین حال، مروا زخم خورده از زندان آزاد می شود...

1) دانلود با کیفیت 480
2) دانلود با کیفیت 720
3) دانلود با کیفیت 1080
4) دانلود با کیفیت HQ-1080
یک چیزهایی توی وجود من اشتباهی است یا شاید بقیه یک چیزهایی توی وجودشان اشتباهی است...
چند روز پیش که گالری عکسم پیش چشمم دود شد و یک عالمه عکس تا حدودی حیاتی به هوا رفت کمه کمَش باید یک جیغ نیم جون میزدم دیگه خدایی:)))
اما به یک عه حیف شد گفتن کفایت کردم و دیگر هیچ :/
پریشب که باران میامد یکهو چنان رعد و برقی شد که صدایش عجیییب بلند بود...آنقدر که خواهرزاده ام گفت با وحشت به این فکر می کردم که حتما امام دارد ظهور می کند و نرگس گفت از ترس نماز آیات خوا
 
یک :
یکی از اقوام مون با اهل و عیال که جمعا ۷ نفرن تصمیم دارن  عید نوروز بیان خونه ما !! 
حالا از کجا؟ 
از تهران میان !! تهرانی که وضعیتش میگن قرمزه حدودا!
 
من برای خودم نگران نیستم خداوکیلی ولی نگران پدرم هستم خواهرزاده ام توصیه اکید داره که عید رفت و آمد  شلوغ ممنوعه !!
حتی به خودمون سپرده که با رعایت فاصله با پدرم حرف بزنیم !!
حتی علی برادرزاده امم با رعایت اصول بهداشتی اجازه ورود به خونه ما داره چون
بلاخره اون میره بیرون و با اقوام نزدیکش از
-می‌دونی این بی‌تفاوتیت داره آزارم می‌ده؟
-تو زندگی‌ای که من داشتم باید بی‌تفاوت می‌بودم، بی‌تفاوتی انتخابم نبود.
-آرلیانو! تو می‌فهمی چیکار داری می‌کنی؟ تو می‌فهمی کاراتو؟
-آره، من به پاس اشتباهاتم کلاه از سرم برمیدارم و تعظیم میکنم، ولی بنیانِ من غلطه ربکا، تو رو این بنیان غلط یه زندگی رو بنا کردی، آوارگیِ من رو ندیدی ربکا، مجنون، حرجی نداره.
-احمق، اینقدر راحتی که هیچی رو نمیفهمی. تو من رو نابود کردی آرلیانو، هیچ میدونی زندگی از ای
| ۲۶ آبان ۹۸ |
دیروز منِ سرمایی با وجود برفی که اومده بود، صبح خیلی زود، از خونه زدم بیرون تا برسم به خونه‌ی خاله. قرار بود روز آخر رو با پسرخاله توی شهر بچرخیم. اولش رفتیم دبیرستانش. تعطیل بود ولی وداع انجام شد. بعدش رفتیم خدمت استادش، حامد ابراهیم‌پور. آخرین شعرش رو براش خوند و ایشون هم نقدش کرد. خیلی دوست داشتم شعر من رو هم نقد کنه ولی خجالت کشیدم! :| بعدش استاد در مقام استادی مریدش رو نصیحت و راهنمایی کرد. بعدش رفتیم دانشگاه و صد البته داغ من
مصاحبه ای که با برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست
خب، دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.
هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...
 
منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی قبو
مصاحبه ای که برادر دانشگاه کاشان رفته بودم رو که یادتونه؟ این پست
خب، برادر دکترا دانشگاه کاشان قبول شد.
هرچند به نظرم واقعا دکترا خوندن تو ایران دیگه به هیچ دردی نمیخوره و باید به پول! چسبید؛ اما از اینکه خودش خوشحاله براش خوشحالم. اما واقعا نمی دونم با این مشغله ی کاری و دو تا بچه ی کوچیک چطور میخواد درس هم بخونه...اونم تو شهری که 7 ساعت از ما فاصله داره...
 
منتظر جواب کنکور خواهرزاده کوچیکه هستیم، که احتمالا اگه خوش شانس باشه، یا فیزیوتراپی
امروز بدو بدو رفتم سوپرمارکت
یه خانمی داشت خرید میکرد
سلام کردیم (توی کالچر کانادا سلام کردن هست و منم اینکارو میکنم)
بعد دوباره توی aisle بعدی باز دیدمش و لبخند زدیم به هم.
اومد جلو
گفت من یه خواهرزاده دارم، که قیافه ش کپی تو هست، مو نمیزنه با تو.
گفتم چه جالب! 
انگار تو هستی!
گفت اسمش ناتالی هست
منم اسممو گفتم و معرفی کردم خودمو
پرسیدم ایشون هم همینجا زندگی میکنه؟!
گفت نه سیاتل زندگی میکنه
خانمه موهاش خیلی قهوه ای روشن بود و چشماش سبز. یعنی شما ه
سلام بچه ها!
من از تبریز برگشتم.
البته کسایی که در اینستاگرام منو دارن گزارش لحظه به لحظه رو دیدن و حسابی اعصابشونو خط خطی کردم :))
شنبه شب حرکت کردم و فردا ۱۰ صبح تبریز بودم. بعد رفتم هتلی که رزرو کرده بودم اما گفتن تحویل ساعت ۲ هست.
من گفتم از زمان استفاده بکنم بنابراین رفتم خانه ی پروین اعتصامی‌. هوا هم برفی بود و حسابی لذت بردم.
بعد از اینجا دوباره پرسان پرسان خانه ی قاجارو پیدا کردم که خیلی قشنگ بود.
عکسای این دو سکشنو تو اینستا گذاشتم.
بعد چ
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز. 
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد. 
 
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
چند سال پیش لپ تاپ خریدم و دیگه از سیستم رومیزی استفاده ای نکردم ، از طرفی بچه خواهری دارم که بدتر از خودم عاشق کامپیوتر هست ، کیس کامپیوتر رو دادم به خودش ولی مانیتور رو بهش امانت دادم تا هر وقت نیازم شد دوباره ازش بگیرم . گذشت و گذشت تا الان که نزدیک به چهار سال از قضیه می گذره و بلطف پسر و ملاقه ای که تو دستش بود و تلویزیونی که داغونش کرد ، چند روزی هست پنل تلویزیون خونه شکسته شده و برای تعمیرش هم تقریبا نیاز به هزینه یه تلویزیون نو هست ! ما هم
 
این یادداشت را ۱۵ سال پیش در روزنامه شرق نوشتم. بعید می‌دانم اوضاع تفاوت چندانی کرده باشد:
بسیارند کودکان دوست‌داشتنی و لطیفی که حالشان از هر چه به مدرسه و درس و کتاب مربوط است به هم می‌خورد. با ضرب و زور کیف و کلاه نو هم نمی‌توان سرشان شیره مالید و مجبورشان کرد روپوش‌ها و مانتوهای بدرنگشان را تن کنند و صبح علی‌الطلوع در مینی‌بوس‌های زهوار در رفته بچپند و صلات ظهر هم با ظاهری بدبخت و باطنی بیچاره به خانه برگردند. 
نظام آموزشی در کشور ما
سلام...
چند روز پیش با وی کوچک رفته بودیم طب سنتی...
می خواستن حجامتش کنن،پرستاره بهش میگه:
می خوام رو کمرت نقاشی بکشم:) چی بکشم؟
+یه عروس با یه گربه:))
 
بعد از اینکه کارش تموم شد اومده برا من تعریف کنه:
خاله اون خانومه برام یه عروس با یه گربه کشید...ولی با نوکِ مدادی کشیدشون(مداد نوکی منظورشه) یکم نوکِ مدادشم تیز بود...:( سوزم گرفت...:(
 
فرداش که پنبه ی حجامتش رو مامانش براش کند میگه:مامان ازش عکس بگیر ببینمش...
عکسو بهش نشون دادیم : اِ...این که هیچ عروسی
خیلی اتفاقی متوجه شدم امروز روز مهندس بود (هست!)... مهندس زیاد می شناسم اما (بجز همکارام) کسی رو در این حد نمیدیدم (یا دسترسی نداشتم به بعضی هاشون) که بخوام بهشون پیام تبریک بفرستم! یهو یادم افتاد الناز... قبول دارم رابطه مون باهم مدتیه خیلی سرد شده... دلیلش شاید سرگرم شدن من با سهیل (خواهرزاده م) بوده، یا مشغول بودن اون با درس و شغلش، اما هرچی بوده خیلی وقت بود که ازش بی خبرم بودم (و هستم)... یه پیام توپ به دستم رسیده بود که همونو براش فرستادم... برخورد
شرح ما وقع:
تلفن سیمی خونمون زنگ خورد.
مادر به تلفن نزدیک تر بود، بلند شد تلفن رو برداشت.
با من کار داشتند.
خواهرزاده 8 ساله ام بود. دختره.
اومدم باهاش شوخی کنم، صدامو عوض کردم :))
گفت: دایی جون خواهشاً جدی باش، می خوام باهات صحبت کنم!
من، پشت تلفن پوکر فیس :| شدم، در حالی که سیمِ تلفن داشت از خنده پاره میشد :)))
دختره: دایی جون، می خوایم نمایش اجرا کنیم مدرسه. برای تولد حضرت زهرا (س). لطفا برامون بنویس!
من: دایی جون ولی من...آخه...
دختره: نه! نمی گم الان! شا
تسلیت درگذشت دانیال 
7182
به قلم سید علی اصغر و دامنه. سید‌ علی‌اصغر: سلام شرحه شرحه در دلم غم دارم امروز.جوان ، جان ملت است .پدیده ناگوار جان جوانی را گرفت که برای آتیه خویش در حال کارکردن بود و امیدوار به زندگی ...شرح غم دانیال ، دریای از واژگان قدخمیده ایست که آه دارند و اشک می ریزند .شرح غم مرگ دانیال ، نغمه ناله های است که مردم فهیم داراب کلابرای درد جانکاه پدر و مادر جوانی زمزمه می کنند ...انوار الهی بر روحش ببارد تا همواره بیاد خنده های زیبا
سلام 
من یه دختره هفده ساله هستم، از وقتی چشم هام رو باز کردم خونه پدر باباییم بیشتر میرفتم، اما هی که بزرگتر شدم کلا سردی عمه ها رو نسبت به خودم درک کردم تا اینکه یه روز یکی از عمه ها به مادرم بی دلیل حرف ناشایست زد ....
اون جا بود که منم دیگه نسبت به عمه هام سرد شدم، اما بازم مادرم میخواست رابطه منو با خانواده پدریم خوب کنه، حتی من تا چند هفته از ترس همین عمه خونه پدربزرگم نمیرفتم، بله شاید مسخره به نظر بیاد ولی من اون موقع چون سنم کم بود یه ترس
تسلیت درگذشت دانیال 
7182
به قلم سید علی اصغر و دامنه. سید‌ علی‌اصغر: سلام شرحه شرحه در دلم غم دارم امروز. جوان ، جان ملت است . پدیده ناگوار جان جوانی را گرفت که برای آتیه خویش در حال کارکردن بود و امیدوار به زندگی ... شرح غم دانیال ، دریای از واژگان قدخمیده ایست که آه دارند و اشک می ریزند . شرح غم مرگ دانیال ، نغمه ناله های است که مردم فهیم داراب کلابرای درد جانکاه پدر و مادر جوانی زمزمه می کنند ... انوار الهی بر روحش ببارد تا همواره بیاد خنده ها
1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و
هر آرزو، روزگاری به واقعیت می پیونده،فقط یه شرط داره ،اونم پیگیری و تلاش واسه اون آرزو ست.
یادمه دوران بچگی علاقه شدیدی به معلمی داشتم ،به مراقبت از بچه های کوچکتر از خودم.
زمانی که خواهرزاده ها و برادر زاده ها رو به من میسپردن و میرفتن ،میشدم خانم معلم و واسشون قصه میگفتم.
همیشه میگفتم روزی روزگاری باید واسه وطنم (رابر) خدمت کنم ،اونم با افتخار و الان حدود یک ساله که برگشتم رابر و در خدمت معصوم ترین قشر جامعه ام هستم.
و با امیدواری تمام میخوا
دستم را زدم زیر چانه و محو تماشای خواهرزاده ی هفده ساله ام و پدرش شدم که با هم گرم گرفته بودند، درست مثل دو رفیق، دو دوست، بدون هیچ حصاری، یکی این میگفت و یکی اون، کلمات به راحتی بینشون رد و بدل میشدن، مثل یه بازی پینگ پنگ بدون امتیاز که لذت میبری از تماشای مهارت دو طرف . شاید نیم ساعتی همینطور با هم حرف زدند . با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطور با پدرم حرف زدم کی بوده؟ چیزی به ذهنم نرسید. اصلا روزی بوده ؟ باز هم چیزی به ذهنم نرسید. شروع کردم به
چند روزی هست که احساس می کنم وبلاگم تبدیل شده به غم نامه :))وبلاگ رو باز می کنم می بینم کلی چیزا های ناجور روی صفحاتش جا خوش کرده ولی اگه نمی نوشتم سبک نمیشدم الان حالم خوبهااا راستی نوروز رو بهتون تبریک میگم پیش پیش ...امیدوارم سالی پر از برکت و شادی و سلامتی داشته باشد و دل آروم و قلبی خوش....چند روزی هست نقش مامان در خانواده رو ایفا می کنم آخه مادرجانمان رفته پیش آبجی جانمان و  سری به خواهرزاده جانمان و داماد و خواهر جانمان زد و امان از دلتنگی ..
سلام عزیزم، مائده
نمیدونم چطور واژه هارو کنار هم بچینم ولی باید یه چیز مهم بهت بگم. متوجه شدی داری تغییر میکنی؟متوجه شدی مائده یک سال پیش نیستی؟ یا حتی مائده پنج ماه پیش؟ یا حتی تر مائده دوماه پیش؟ عزیزم باید بگم که چقدر ورژن جدیدت رو دوست تر دارم. باید بگم که چقدر روان بودنت درطی زمان رو دوست دارم. دخترکم از این که قوی هستی بهت افتخار میکنم. میدونی که هیچکس در این جهان به اندازه من نخواهد فهمید چه روزهای سیاهی رو گذروندی تا بتونی دوباره به با
یاد روزی افتادم که بی‌اختیار اشک ریختم. شنیدن تحلیل اوضاع موجود روی صندلی های "آب و آتش" که تهش ختم می‌شد به جنگ. دستام رو گذاشتم روی صورتم و به پهنای صورت گریه کردم. حالا هر بار که این آهنگ رو گوش می‌دم اون حسِ واقعی برام تداعی‌ می‌شه. خیال می‌کنم گاه و بی‌گاه بمبی می‌خوره وسط شهر. هر روز که بیدار می‌شم دونه دونه از "آدم" های زندگیم خبر می‌گیرم. گاهی یکیشون جواب نمی‌ده و اون آدم رو از لیست آدم‌های زندگیم پاک می‌کنم. به عشقی فکر میکنم که لی
سلام‌
دایی بهروز، دیدی تا چشم بر هم گذاشتی ده سال گذشت؟ می‌بینی این دنیا چه قدر ندید
بدید هست که روزهای بی تو را نیز به حساب عمرمان می‌نویسد، نمی‌دانم شاید می‌خواهد
به همه بفهماند که چه قدر بی تو پیر شده‌ایم اما آخر کسی نیست به او بگوید آدم
حسابی، همین یک کار را هم که درست حسابی انجام نمی‌دهی. راستش را بخواهی شب‌ها که
خواب تو را می‌بینم، اصلا نمی‌خواهم وقتم را برای نیشگون گرفتن تلف کنم. خیلی زود
باور می‌کنم که این مدت من خواب بوده‌ام نه
بسم‌الله...
سلام!
+
موقعیت‌های زیادی پیش می‌آید که در آن‌ها از خراب شدنِ جدی‌ترین چیزها و اتفاقات خنده‌ام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راست‌‌ش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکس‌ش می‌افتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران می‌شوم و مستاصل. سیستم شناختی‌م متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقی‌ای ندارد و همین باعث می‌شود به قضاوت‌های خودش در تعیین حال‌م هم
1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و
سلام
پاییز بیست و چهار
 
هنووز دست و بالم دردنااک است. از تصادف کذایی؟ نه. از اثاث‌کشی دیروز (یکی از گرامی خواهرانم ساکن گلبهار شد خوو)
به قول خواهرزاده، عضلاتمان ورزش ندیده و ضعیف است که چنین پس از چندساعت کارکشیدن، کوفته و دردناک شدند.
یادش بخیر! سالها قبل در جلسات ابتدایی سوارکاری هم، دردهایی مشابه داشتم. کوفته و خسته.
ابتدا بدن، گرم  است  و چیزی نیست ولی پس از یک چُرت یا خواب کوتاه! تااازه کوفتگی دردآلود رخ می‌نماید.
 
 
 
راستی صبح از را
الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،
حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پ
من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.
شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.
مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.
با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.
در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میک
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان ا
روزهاست ننوشته ام ولی این بدان معنی نیست که نمی‌خوانمتان...
اما کجا بودم؟!
 اوایل مهر در یکی از اتاقهایم کمد نصب کردم و وسایلم را از انباری به کمدها منتقل کردم و همین یک هفته طول کشید...
 برای اتاقم قفسه ی کتاب سفارش دادم و طاقچه ی اتاق را تبدیل کردم به جایی برای کتابهایم و به آرزویی که همیشه داشتم ،یعنی یک اتاق با قفسه ای از کتاب و یک میز مطالعه و تختی زیر پنجره جامه ی عمل پوشانیدم:)
یک هفته ای هم به لطف خدا راهی سفر شدیم و چند روزی را مهمان امام
۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!

۲. من آن قدر آدم مهمی هستم که رییس جمهور یک مملکت، هر سال همان روز اول عید برایم پیام تبریک می فرستد! شما چطور؟!
۳. یکی از همکارهای قدیمی ام در تلگرام برا
آخر سال شده و خونه‌تکونی می‌کنم و عاشق این رسم شدم.
یاد گذشته‌ها می‌کنم و می‌دونم که همین الان و امروز و این نوروز، همون گذشته‌ایه که خواهرزاده‌ها و برادرزاده و پسرداییم بعدها یادش خواهند کرد و از صفا و صمیمیتش خواهند گفت. گویا اون چیزی که ما تو گذشته جا می‌ذاریم صفا و صمیمیت و خاطرات خوب و زمان‌های خوب و همدلی نیست، اون فقط یه نگاهه که تو چشم بچه‌ی پنج ساله هست و تو چشم آدم بیست و پنج ساله نیست.












متاسف
یک روز دختر یا پسرت، که هر کاری تونستی برای رفاه و آرامشش کردی، میاد بهت میگه دیگه نمی‌خواد با شما یعنی پدر و مادرش زندگی کنه. تعجب می‌کنی و ناراحت می‌شی. فکر می‌کنی کجا دیگه این همه عشق بی‌منت به پاش ریخته می‌شه، کجا هر وعده غذای گرم می‌گذارند جلوش، کجا غیر این خونه و کنار پدر و مادرش می‌تونه این‌قدر امن باشه. اما می‌دونی؟ نه تو کم گذاشتی و نه اون ناسپاسه. یک نیازی هست به اسم استقلال که از یک سنی میاد سراغت. شاید تو قبل این که نیازت به مرز
یه رفیقی دارم، از روزی که (دقیقا از همون روزی که) بچه دار شده، همه ی اهل اینستا رو کچل کرده از بس عکس از جوجه ی زردش گذاشته. (دقیقا بچش شکل این جوجه زرداست!)
ینی بچه دور خودش لولیده، 36تا عکس گذاشته، پاش نوشته الهی مادر قربون اون لولیدنت بره!!
بچه تف کرده تو صورت باباش، 25 بار استوری کرده:«اولین باری که تُفِت صورت بابا رو مزین فرمود!»
بچه رو با زنبیل بردن سر کوچه ماست خریدن، صدبار عکس گذاشتن و کوفتن تو چش و چار ملت که «خسته نباشی دلاور! خداقوت پهلوان
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم.
گوشی جدیدمم خ
دانلود فیلم Mr. Know-It-All 2018 با دوبله فارسی و کیفیت عالی
دانلود با لینک مستقیم و کیفیت های 480p BluRay  ,720p BluRay ,1080p BluRay
دانلود دوبله فارسی فیلم مردی که همه چیز می‌داند سال 2018
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نام : مردی که همه چیز می‌داند-Mr. Know-It-All لینک IMDb امتیاز : 6.6 از 10 – میانگین رای 369 نفر کیفیت : 480p BluRay  ,720p BluRay ,1080p BluRay موضوع : کمدی, درام فرمت : MKV حجم : 1.77 گیگابایت+950 مگابایت+508 مگابایت مدت زمان: 99 دقیقه زبان: French سال انتشار : 2018 صوت دوبله: دارد
~~~~~~~~
کارگردان :  François Prévôt-Ley
مهدی کوچولو تیزهوشان قبول شده و من جون میدم برای دیدن خوشحالیش. دیروز داشته والیبال بازی میکرده که میخوره به میله (!) بینیش و زیر چشش جمعا هفتا بخیه میخوره و من دل دل میزنم برای دیدنش. برای دیدنشون و تسکین دادن نگرانیشون. همه عکس ها و آزمایش هارو از همونجا برام میفرستن. سه بار بالا آورده و سی تی گرفتن و شکر خدا هیچی نبوده. میگم خون سردیتونو حفظ کنین و دنبال جراح زیبایی باشین برای بخیه زدن. با تک تکشون حرف میزنم و تهش بهم میگن خدارو شکر دکتری! میگ
برای محمد، خواهرزاده‌ی پنج ساله‌ام، داستان محاکمه گالیله را تعریف می‌کردم. گفتم:  «آدمهای زورگو به گالیله گفتند که حرف تو درباره چرخش زمین به دور خورشید درست نیست! همین که ما می‌گوییم درست است!»
محمد گفت: «چرا گالیله با تلسکوپش به آنها همه چیز را نشان نداد تا حرفش را قبول کنند؟»
گفتم: «برای اینکه زورگو بودند. آنها هیچوقت فکر نمی‌کردند و عقلشان را به کار نمی‌گرفتند.»
محمد عصبانی شد، از جایش بلند شد و گریه‌کنان در خانه شروع به دویدن کرد. خو
تا حالا شده با یکی تو ذهنت حرف بزنی؟!دیدی چه کیفی میده...میشینه جلوت یا کنارت بعد تا هر وقت بخوای باهاش حرف میزنی،میخندی،گریه میکنی یا اصن پیتزا میخوری با نوشابه.تو ذهنت آسمون آبیه،درختا برگای سبز دارن،اشغالا داخل سطل اشغالن،درس‌ها پاس شدن،کارها انجام شدن،جای خنده‌های روی لباست نه توی دل‌ها...
دیشب تو ذهنم داشتم با یکی حرف میزدم.از خاطرات گذشته میگفت.نشسته بودیم تو یه کافه شلوغ.زمستون بود.به قول سوگند گوله برفا می‌رقصیدن ولی من گرمم بود
یکشنبه صبح نوبت اولین جلسه ی روانکاوی بود...
مامان با کردن جفت پاهاش تو کفش که الا و بلا باید بابا ببردت یه کم پی پی کرد تو اعصابم... فکر کنم بابا همه چیزو بهش گفته... روزی صد بار میگه قرصاتو خوردی؟ یا میپرسه دکتر بهت چی گفت؟؟ بعد من میگم گفت به مامانت سلام منو برسون.. بعد فحشم میده.. بعد میگه نگفت خاک تو سرت که انقدر حرص میخوری؟ آقا مامان یه روز داشت جگر به سیخ میکشید من گفتم جای همسر خالی عاشق جگره... از اون روز دارم فحش میخورم که چرا به فکر اونم و بی
آن‌وقت‌ها مثل الان نبود که توی رخت‌‌خواب پیام‌هایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون می‌گذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آن‌وقت‌ها من مدرسه می‌رفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همین توی راه مدرسه می‌ایستادم و اعلامیه‌های روی در و دیوار مغازه‌ها و تیربرق‌ها را می‌خواندم. می‌دانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوان‌م
تقریبا دو سال پیش بود (شایدم بیشتر) که اون خمیرهای ژله ای مانند/ ژله های خمیر مانند :) (slime) تازه تو اینستا مد شده بود و هی از صداهاشون فیلم میذاشتن این خارجی ها و من که حتی اون موقع اسمشم نمیدونستم در به در دنبالشون می گشتم که فقط یبار بتونم بهشون دست بزنم... اونقدر پیدا نکردم که به کل یادم رفت و دیروز خواهرزاده ی همسایه مون داشت از سفرشون به مشهد تعریف میکرد که یهو گفت از این اسلایم ها هم خریدم... و بالاخره به آرزوم رسیدم و کلی باهاش بازی کردم :)
یکی
سلام
عرض تسلیتِ شهادت امام صادق علیه السلام که شیعه ی اثنی عشری مدیون زحماتِ بسیااااار ایشونه.
دوسال پیش همین موقع ها بود که با محدثه خانم صحبت می کردم. گفتم فاصله ی روضه ی فاطمیه تا محرم سال بعد خیلی طولانیه! دوست داشتم یه روضه دیگه تو این مدت داشتیم....
گفت: خوب نزدیک ایام شهادت امام صادق علیه السلامه... برای ایشون روضه بگیرین. اما اون سال فرصت برنامه ریزی نداشتیم و توفیق نشد.
الحمدلله پارسال حواسم بود و از ماه مبارک با خانم جلسه ای قرار گذاشت
دختر تیپیکال ایرانی در کانادا:1. اول اول اول باید موها و ابروهاش رو چک کنی، اگه رنگ شده (حتی مش مشکی!) و ابروهاش خیلییییییییی متفارن و رنگیه، یعنی ایرانیه
2. آرایش خفن در حد یه فاحشه
3. صد در صد یه دختر تیپیکال ایرانی گواهینامه و ماشین داره
4. صد در صد بی سواد
5. صد در صد ایت ایز عه آی عم عه
6. صد در صد باسنشون کوچیکه و سنشون مینیمم بالای 33 هست
7. صد در صد قیافه سبزه دارن (سبزه بودن عیب نیست قاطی نکنین، من خودمم سبزه هستم) ولی اینقدر ارایش کردن که شاید یه
همان اول که بعضی ها فهمیدند می خواهم در حمایت از ابراهیم این تیتر را انتخاب کنم از در نصیحت وارد شدند که بت و بتخانه، بت شکنی را در پی دارد و این گونه سخن گفتن شاید معنای تهدید برای تابوهای قدرت را به همراه داشته باشد، بد می شود برای ابراهیم برارپور و به حضرات بَر می خورد، شاید خوششان نیاید و ...
اما
ابراهیم آمده است که بت بشکند و آتشی که برایش به پا کنند گلستان خواهد شد به اذن الله.
به هر کس که می خواهد بر بخورد، به خودش یا دامادش یا خواهرزاده و س
مالیات بر ارث
مالیات بر ارث دقیقا چیست؟
مالیات بر ارث به مالیاتی گفته می‌شود که به دارایی ها و مایملک باقی‌مانده از یک فرد فوت‌شده تعلق می‌گیرد. مالیات ارث دو نوع است؛ یک نوع از مالیات بر ارث از وراث و هنگام واگذاری ارث دریافت می‌شود و نوع دیگر مالیات بر ارث به‌طور مستقیم از تمامی اموال و ثروت‌های باقی‌مانده از فرد فوت‌ شده اخذ می‌شود.
وراث باید ابتدا انحصار وراثت کرده و سپس مفاصاحساب مالیات بر ارث دریافت کنند.
تغییر قانون مالیات بر
معرفی توسط وبلاگ...این روزها
 
 
گفتنش شاید خنده دار باشد اما چندروزی که این کتاب دستم بود لحن صحبت هایم کاملا رسمی و کلاسیک شده بود! بس که شخصیت های این کتاب روی انتخاب واژگان و مودب جلوه کردن، حساس بودند!"اِما" داستان روزمرگی های یک دختر جوان بود. دختری که در آستانه ی ازدواج است و اتفاقا محبوبیت، شهرت و اصالت خوبی هم دارد.  کتابی که میتواند هدیه ی خوبی برای دخترهای دم بخت باشد و کنجکاوی ها و خیالبافی های دختران جوان برای انتخاب همسر را در قالب
خشایار الوند متولد 1346 در تهران، نویسنده و کارگردان است
دانش آموخته کارگردانی می باشد و فعالیت خود را با نویسندگی شروع کرد و با همکاری مهران مدیری به اوج شهرت رسید و حالا خود در سودای کارگردانی بود

خانواده هنری
خشایار برادر کوچکتر کارگردان سرشناس سیروس الوند می باشد، خواهرزاده خشایار نیز خانم ماهور الوند از بازیگران نوظهور سینما می باشد
پدرش مرحوم عیسی الوند، فرهنگی و مدیر مدرسه بود
علاقه به نویسندگی
علاقه خشایار به فعالیت هنری بخاطر بر
نام فیلم: Romulus and Remus The First Kingژانر: درام ، تاریخیکارگردان: Matteo Rovereستارگان: Alessandro Borghi, Alessio Lapice, Fabrizio Rongioneمحصول کشور: ایتالیا ، بلژیکسال انتشار: ۲۰۱۹امتیاز: ۷٫۵ از ۱۰مدت زمان: ۱۲۳ دقیقهاطلاعات بیشتر: کلیک کنید
خلاصه داستان: سزار یکی از شهرهای لاتین دستور داد فرزندان خواهرزاده اش، یعنی رموس و رمولوس را به رودخانهٔ تیبر افکنند. زیرا از این می ترسید که این دو چون بزرگ شوند، وی را از تخت به زیر آورند. کودکان در نقطهٔ کم آبی از رودخانه فروافتادند و ماد
۱.  دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"
۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: «به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان
۱.  دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"

۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: «به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان
به نام خدای بی نیاز
انگار بعد از حدیث پیامبر دیگه دلشوره نداشتم و حالم خوب بود
از خودم بدم میومد بخاطر ظاهر و یسری لجبازی ها بگم نه وقتی بعد از اون همه از تحقیق همسایه ها و همکاراش و... همه در مومن بودن تاییدش کردند وقتی خواهرش میگه داداش من تا حالا دروغ نگفته ...
گفتم خدایا خودت ایشون رو سر راهم قرار دادی و اگر خواست و رضای تو ایشون باشه ومن رد کنم چطور یک عمر زندگی کنم و قطعا زندگی همین چندروز دنیا نیست من کسی رو میخوام که درکنارش برای همیشه برا
من نمیخواستم بشود خودش شد


بچه که بودم همیشه خراب کاری میکردم اصلا هر  و خرابکاری که توی خانه میفتاد یکراست میامدند سراغ من که تو بودی بگووو چرا اینکار را کردی من هم بغض میکردم و با همان حالت بچگانه میگفتم من نمیخواستم بشود خودش شد و همیشه در مقابل این سوال که تو بگووو خودش چه جوری شد سکوت میکردم هرچه میخواستم توضیح بدهم که خودش چه جوری شد بقیه اصلا درک نمیکردند که خودش شد یعنی چه


یادم است یک بار آن زمانها که مرمرغ داشتیم پدر یک عالمه دون خر
 
فاطمه و فدک
فدک یعنی" فدای تو "
 
و گویی همان "فداک" است ترکیب "فدای" _ "ک "  
معادل  این ترکیب در فارسی " برات" است "برای" _"ات" 
فدک در ابتدا جمله ای توضیحی درباره این بخشش پیامبر به تنها وارث خود بود ودر جریان اقامه دعوی با عنوان " بخشیده شده به تو" از آن قطعه زمین یاد می شد.
2) فدک سند  پیوند خونی حضرت فاطمه با پیامبر بود
 
خطبه فدکیه با این سخن آغاز می شود 
أنا فاطمه و ابی محمد 
یعنی  من فاطمه  ام  و محمد   پدر من است 
اصلی ترین دلیل اقامه دعوی از سو
باغ
عفیف آباد در انتهای خیابان عفیف آباد شیراز قرار دارد. باغ عفیف آباد،یکی از مکان
هایی است که هر گردشگری را مجذوب می کند. باغ این مجموعه در دوران صفویه خلق شده
است و احتمالاً پادشاهان برای گشت و گزار و تفریح از آن استفاده می کردند، اما پس
از آن و در زمان قاجار این باغ توسط قوام خریداری شد و یک عمارت زیبا درون آن
ساخته شدو در واپسین روزهای قاجاریه، این باغ به دست
خواهرزاده بانی «عفیفه خانم» همسر فرمان‌فرما رسید و بهسازی‌های گسترده‌ای
در آ
دانلود فیلم Romulus & Remus: The First King 2019 دوبله فارسی 
 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نام : رمولوس و رموس: اولین پادشاه-Romulus & Remus: The First Kingلینک IMDbامتیاز : 6.8 از 10 – میانگین رای 2,551 نفرکیفیت : 480p BluRay ,720p BluRay ,1080p BluRayموضوع : درام, تاریخیفرمت : MKVحجم : 1.4گیگابایت+750مگابایت+480مگابایتمدت زمان: 123 دقیقهزبان: Latinسال انتشار : 2019صوت دوبله: دارد
~~~~~~~~
کارگردان : Matteo Rovere
~~~~~~~~
بازیگران : Alessandro Borghi , Alessio Lapice , Fabrizio Rongione
~~~~~~~~
خلاصه داستان :سزار یکی از شهرهای لاتین دستور داد فرزندان خواهر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها